#18

خب جدیدا یه خبر خیلی بدی بهم رسیده...

انقدر حالم بدشده که دقیقا نمیدونم باید چیکارکنم.

یه جورایی مطمئن شدم که من گیر افتادم و هیچ راه حلی نیست اما هنوزم به هر چیزی دست میندازم که خودمو از این مرداب بکشم بیرون.

حالم از همه چیز به هم میخوره.

حال روحیم اصلا خوب نیست.

جسمم داره زیر این همه مشکل له میشه.

از طرفه دیگه ایم وضعیت مردمم باعث میشه روحم متلاشی بشه.

اینکه نمیتونم هیچ کاری بکنم.

اینکه شرایط انقدر آزاردهنده اس.

اینکه ...

نمیدونم یعنی میشه که بشه.

البته باید بشه.

بعضی روزا واقعا هیچ انرژی برای بلند شدن از تختم ندارم.

نمیدونم چه طور هنوز سرپام و نشکستم.

و اینکه نمیخوام فقط زنده باشم دوس دارم حس آزادی،رهایی و شادبودنو تجربه کنم.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Monday 30 Aban 01

    #17

    خب راستش الان تو وضعیت عجیبیم

    اینو فهمیدم که به هیچ جا تعلق ندارم.

    خیلی حس بدیه

    اینکه نمیدونم باید چیکار کنم.باید به چی فکر کنم اصلا نیازی هست که فکر کنم.

    از آدما میترسم

    همه ی زندگیم میترسیدم ازشون و به مرور داره بدتر میشه

    نمیتونم اعتماد کنم

    نمیتونم راحت باشم

    نمیتونم خودم باشم... اصلا نمیدونم خود واقعیم کیه اونقدر که نقشای مختلفی تو زندگیم بازی کردم دیگه خسته شدم.

    متنفرم

    میترسم

    درد دارم

    خیلی درد دارم

    خسته شدم از همه چیز.یعنی نمیشه منم بتونم یکم احساس زنده بودن داشته باشم.اصلا نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم.فقط دارم روزامو میشمرم که تموم شه.

    سخته...

    نمیدونم باید تو زندگیم چیکار کنم...

    قلبم درد میکنه و نمیتونم به کسی بگم.میدونی زندگی آذما واسم عجیبه.چه طوری میشه هر روز از خواب بیدار شد و زنده موند.

    زنده موندنم خیلی دردناک شده

    همه چیز باهم قاطی شده.نمیدونم دقیقا باید کدوم گوری برم البته که حق انتخابیم ندارم.من تو این سن خیلی وقته آرامشو گم کردم.

    خیلی وقته بدون نگرانی شاد نبودم.

    من از آدما متنفرم

    و

    میترسم.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Saturday 14 Aban 01

    #16

    سلام

    بعد یه مدت بازم میخوام یکم حرف بزنم...

    راستش هرچقدر از سختی این روزا بگم کافی نیست.

    نمیدونم چه طور هنوز سرپام

    دارم له میشم

    حال روحیم افتضاحه

    ولی نباید هیچی بروز بدم

    نمیدونم چی میشد اگه این سه سال از عمرم میافتاد رو دور تند و تموم میشد...

    فهمیدم اظطراب اجتماعیم شدید تر از اونی بوده که فکر میکردم

    فهمیدم همه ی آدما تا چه حد میتونن غیر قابل پیش بینی باشن.

    فهمیدم دنیا به همون گوهی بود که فکرشو میکردم.

    انقدر دارم درد میکشم که جسمم داره زیر این همه فشار خورد میشه.

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 23 Shahrivar 01

    #15

    دارم با خودم فکر میکنم...

    تازه الان متوجه شدم که توی همه ی روابطم اونی که تلاش میکرد من بودم.

    راستش یه خورده دردناکه واسم...

    اینکه بفهمی همیشه تو هر شرایطی بازم تنها بودی بدون اینکه خودت متوجه باشی...

    یاد دوران راهنماییم که میوفتم ...

    بازم هیچی به جز یه گنداب نیست.

    قبل از اونم ... تعریفی نداره.

    هیچ کدوم از روابطی که با عنوان دوستی داشتم برام مفید نبوده.

    همیشه دارم درد میکشم.

    و این درد تمومی نداره.

    یادمه وقتی کلاس سوم بودم با یه دختری خیلی صمیمی شده بودم.

    فکر میکردم همون بهترین دوستی که تا ابد باهاته ...

    همونی که وقتی بزرگ شدین کنار همین هنوز رو پیدا کردم.

    بعد 

    چی شد

    حرفایی که به اون گفته بودم.چیزی که برام مهم بود رو از زبون فرد دیگه ای شنیدم.

    ههه...

    درد داره.

    اونم واسه همچین سنی...

    یا شاید من زود بزرگ شده بودم که واسم اهمیت داشت...

    نمیدونم

    از اینجور اتفاقا تو زندگیم زیاد بوده.یه جورایی اونقدر زیادن که تعدادشون از دستم در رفته.

    و الان..

    بهترین دوستم(حالم از این کلمه بهم میخوره) تبدیل به یه موجود ناشناخته شده.

    الان رابطمون این شکلیه که اون معتقده من عوض شدم و من هیچی...

    کاملا هیچی

    از اینکه نمیتونم احساساتمو کنترل کنم حالم بد میشه.از اینکه انقدر فکر میکنم متنفرم.از این که همه ی روابطم(واقعا همشون)سمی ان خسته ام.

    هرچه قدر طنابا ی روابطمو قطع میکنم تموم نمیشن.خودمم باورم نمیشه ولی هرجایی میرم همش به من گیر میدن.آدمایی که اصلا نمیدونم کدوم خرین.

    علاقه ی شدید این کسخلا به زندگیمو نمیفهمم.بابا ولم کنین.اه.نمیفهمین من برای اینکه با شماها ارتباط نداشته باشم خودمو تو یه غار زندونی کردم.

    سرتونو از زندگی من بکشین بیرون لعنتیا.

    ریدم تو خودتونو دنیاتون بابا.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 2 Shahrivar 01

    #14

    امممم

    کتاب مغازه ی خودکشی

    خب یه جورایی این کتاب اوایلش رو بهتر درک میکردم.

    داستان درباره ی دنیایی حرف میزنه که آدما هر روز توش خودکشی میکنن.

    خیلی زیاد...

    اصل داستان درباره ی یه خونواده ای بود که یه مغازه به اسم مغازه ی خودکشی داشتن که توش وسایلی که خودکشی رو راحت تر میکرد یا به عبارتی باعث میشد موفقیت آمیز باشه میفروختن.

    دوتا پسر و یه دختر داشتن.

    پسر کوچیکه که خیلی اتفاقی به دنیا اومد زیادی خوشبین بود و هیچ تناسبی با بقیه نداشت و خب در ادامه تلاش میکرد که دنیا رو تغییر بده و اینجور چیزا.

    من چون خودم یه جورایی داستان دارک و غمگین بیشتر دوس دارم اوایل این کتاب که راجع به اون دنیای تاریک و پر از غم حرف میزد رو بیشتر دوس داشتم.

    از یه طرف اوایل کتاب چندتا جمله ی خیلی قشنگ داشت...

    مـثـ سـتـارهـ هـایـ دنـبـالـهـ دار آدمـا از سـاخـتـمـونـا سـقـوطـ مـیـکـنـنـ

    بـهـ عـلـتـ عـزاداریـ بـاز اسـتـ( روی سر در مغازه این جمله بود)

    مـاهـ در آسـمـانـ پـدیـدار شـد و شـبـ را در خـود غـرقـ کـرد

    راستش آلن(همون کوچیکترین پسر) رو نمیتونستم درک کنم.

    مثل همه ی افراد توی کتاب که اونو نمیفهمیدن.

    دوسش داشتم اما...

    اون حجم از خوش بینی 

    اون همه رنگای قشنگی که تو چشماش بود و دنیا رو با اونا میدید

    اون حباب کوچولوی رویاهاش که با اون پرواز میکرد

    اینا رو نمیتونستم درک کنم.

    یا شاید

    واسه منم مثل آدمای اون مغازه باورکردنی نبود.

    و درنهایت همه چیز عجیبه

    خیلی متفاوت

    و پیش بینی نشده...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Mn Rn
    • Monday 31 Mordad 01

    #13

    خب تو فکر اینم که یه چالش برای خودم داشته باشم...

    شاید باعث شد بتونم حداقل دنیای سیاه و سفیدم یه رنگ دیگه هم داشته باشه.

    شمام اگه دوس دارین میتونین با من پیش برین و تو نظرات به منم یه چیزایی معرفی کنین.

    اممم

    میخوام تعداد کتابایی که میخونمو زیاد کنم و اینکه راجبشون اینجا هم یکم حرف بزنم ...

    پس هر کتابی رو که خوندم هر تغییری که رو روحم داشت یا جذابیتاشو تعریف میکنم.

    همین.

    پ.ن:اگرچه اوضاعم هنوز زیاد جالب نیست اما تصمیم گرفتم یواش یواش از زیر اون همه خاک خودمو بکشم بیرون.

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Mn Rn
    • Sunday 30 Mordad 01

    #12

    برای نوشتن وضعیت الانم نمیدونم باید از کجا شروع کنم.اونقدر اتفاقات مزخرف و اذیت کننده برام افتاده که حس میکنم دارم میمیرم.

    تو یکی از بدترین شرایطم.

    فهمیدم که واقعا من یه آدم چند قطبی ام کارم از دو قطبی بودن گذشته.

    بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم که واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

    و بعضی مواقع منی که از آدما بیزارم دوس دارم باهاشون ارتباط بگیرم.

    چیزی که میخوام بگم اینکه دارم دیوونه میشم.

    هیچ انگیزه ای برای این زندگی کوفتی ندارم.

    اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم.

    خودمو تو لایه های زیادی از دروغ و پوسته های مختلف میبینم و راه حلی نیست.

    چند روز پیش جواب چیزی که خیلی منتظرش بودم اومد.

    رد شده بودم...

    مغزم اون لحظه متلاشی شد.انگار تو یه حباب وسط آسمون معلق بودم و بعد یهو ترکید.

    همین قدر ناگهانی و آزاردهنده.

    نه میتونم خودمو تحمل کنم نه اطرافیانمو.

    اینکه به یه مسائلی فکر میکنم که میدونم ناراحت میشم ولی باز ادامه میدم.

    نمیتونم از این چرخه ی معکوس کوفتی بیام بیرون.

    من خسته ام.

    از همه چیز.

    از همه آدما.

    به اندازه ی صدها سال خستگی دارم.

    به اندازه ی آدمی که  چندین بار از یه کوه بالارفته.

    به اندازه ی نوزادی که ساعت ها به خاطر گرسنگی گریه کرده.

    ...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Friday 28 Mordad 01

    #11

    خب حالا که بلاخره اومدم خونه شرایط یکم عجیبه 

    راستش وقتی تو راه برگشت بودم همون لحظه دلم شرایط قبلو میخواست..

    و من اینجوری بودم که واقعا؟ بابا تو تمام مدت آرزو میکردی تموم شه و برگردی خونه.

    الان وسط یه عالمه مسیر وایسادم و نمیدونم باید از کدوم طرف برم.هیچ کدوم رو نمیخوام.تلاش میکنم ولی هیچ نتیجه ای نداره.

    زندگیم پر شده از وضعیت های ناخوشایند.

    یه چیزایی تو مغزم مونده که نمیرهههههههه.

    یکی از بچهه ها در مقایسه با خودش بهم گفت من خیلی بزرگترم و اون ظریف....

    جدییی...

    واقعا نمیدونم

    تا اونجایی که میدونم همیشه فرد ضعیف تر من بود...

    به خاطر وزنم و گودی زیر چشمم...

    مشکلی با قد بلند یا هرچیزی ندارم اما اون مدل حرف زدن خیلی تو ذهنم مونده...

    از طرفی یه چیزایی از خونواده مو دارم میفهمم که دوسشون ندارم.

    خیلی سخته که حتی مامانمم منو نمیفهمه

    بابایی که هیچوقت نبوده ولی سایه اش همیشه بوده البته واسه اتفاقات ناخوشایند...

    شاید بعدا یه چیزایی رو براتون بگم از اون اوضاع و ...

    خلاصه که من دارم به...میرم و همین.

    پ.ن:در حال تلاشم که یکم کتاب بخونم .

    پ.ن:مامانم کل خونه رو بهم ریخنه و کاری از دستم بر نمیاد.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 5 Mordad 01

    #10

    امروز فهمیدم که نیازی نیست خودمو عوض کنم

    میخوام تلاش کنم که دیگه حتی به این موضوع فکر نکنم

    چند روزی اوضاع خیلی بهم ریخت و دارم نهایت تلاشمو میکنم که اتفاقی نیفته،همش به این فکر میکردم که به خاطر منه،حتما مشکل از منه که اینجوری میشه...

    متوجه شدم که هیچکس از اطرافیانم ذره ای علاقه یا حسی که بتونم اسمشو بذارم دوس داشتن حتی تا شعاع ده هزار کیلومتریم ندارن...

    عجیب بود...

    درسته هنوز کامل نتونستم باهاش کنار بیام و فکر کنم یه ۰مدتی قراره باهاش دس به یقه باشم 

    اما میخوام و انجام میدم 

    دیگه نمیتونم آدمی که تلاش میکنه اوضاعی که مزخرفه رو باوجود درد کشیدن خودش درست کنه باشم

    میخوام همین چهره ی واقعی رو نشونشون بدم

    اینکه بفهمن منم اون چیزی نیستم که بتونن به راحتی بشناسنش...

    خواهرم میگه تو بعضی وقتا خیلی مظلوم میشی...

    اینکه تلاش میکنی واسه آدمای اطرافت و خودت متوجه نیستی

    اما این من نیستم،نمیخوام همچین تصویر گوهی از من وجود داشته باشه...

    آدما باید بفهمن که همه چیز نمیتونه مطابق خواسته و تصوراته اونا باشه...

    دیگه از تنهایی نمی ترسم

    چیزی که مدت زمان زیادی تو مغزم باهاش درگیر بودم

    اینکه دنیا اون جایی نیست که پر از پاستیل خرسیه و کلبه های شکلاتی داره(دلم شکلات میخواد آخه مغزم نمیتونه...)

    فعلا آنیووو 

    پ.ن:گفتم پاستیل خرسی یاد این افتادم،امروز بچه ها رفته بودن یه مغازه ای که چندتا وسیله آرایشی بگیرن،میگفتن یه مرده اونجا بوده بوی پاستیل خرسی داشته...

    عجب....

    پ.ن:جدیدا حس میکنم از فکر زیاد مغزم وسط اتاق منفجر میشه و بچه ها توی بقایای نورونام راه میرن یا شایدم غرق میشن)=/

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Mn Rn
    • Friday 17 Tir 01

    #9

    حالم خوب نیست 

    جمله ای که دوس دارم امروز به یکی بگم...

    یه نفر ازم بپرسه که حالم چه طوره؟

    چه مرگمه؟

    چرا دارم از درون درد میکشم.

    با دیدن هرچیزی حالم بد میشه،ولی بازم دارم ادامه میدم.

    میشه از اینجا فرار کنم؟

    با تموم وجودم حس میکنم که به اینجا تعلق ندارم 

    ذهن من،روحم

    تمام وجودم 

    فقط میخواد همه چیزو رها کنه و بره 

    چرا هیچ راهی نیست.

    من چرا باید محکوم به این شرایط باشم

    واقعا حس میکنیم نه میدونم ... هیچکس تو این دنیا وجود نداره که ذره ای من واقعی رو دوس داشته باشه.

    منی که واقعا خودممم 

    نه اون تصویری که بقیه میبینن 

    همین آدم

    همین تصویر

    فقط همین...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Tuesday 14 Tir 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان