امروز فهمیدم که نیازی نیست خودمو عوض کنم

میخوام تلاش کنم که دیگه حتی به این موضوع فکر نکنم

چند روزی اوضاع خیلی بهم ریخت و دارم نهایت تلاشمو میکنم که اتفاقی نیفته،همش به این فکر میکردم که به خاطر منه،حتما مشکل از منه که اینجوری میشه...

متوجه شدم که هیچکس از اطرافیانم ذره ای علاقه یا حسی که بتونم اسمشو بذارم دوس داشتن حتی تا شعاع ده هزار کیلومتریم ندارن...

عجیب بود...

درسته هنوز کامل نتونستم باهاش کنار بیام و فکر کنم یه ۰مدتی قراره باهاش دس به یقه باشم 

اما میخوام و انجام میدم 

دیگه نمیتونم آدمی که تلاش میکنه اوضاعی که مزخرفه رو باوجود درد کشیدن خودش درست کنه باشم

میخوام همین چهره ی واقعی رو نشونشون بدم

اینکه بفهمن منم اون چیزی نیستم که بتونن به راحتی بشناسنش...

خواهرم میگه تو بعضی وقتا خیلی مظلوم میشی...

اینکه تلاش میکنی واسه آدمای اطرافت و خودت متوجه نیستی

اما این من نیستم،نمیخوام همچین تصویر گوهی از من وجود داشته باشه...

آدما باید بفهمن که همه چیز نمیتونه مطابق خواسته و تصوراته اونا باشه...

دیگه از تنهایی نمی ترسم

چیزی که مدت زمان زیادی تو مغزم باهاش درگیر بودم

اینکه دنیا اون جایی نیست که پر از پاستیل خرسیه و کلبه های شکلاتی داره(دلم شکلات میخواد آخه مغزم نمیتونه...)

فعلا آنیووو 

پ.ن:گفتم پاستیل خرسی یاد این افتادم،امروز بچه ها رفته بودن یه مغازه ای که چندتا وسیله آرایشی بگیرن،میگفتن یه مرده اونجا بوده بوی پاستیل خرسی داشته...

عجب....

پ.ن:جدیدا حس میکنم از فکر زیاد مغزم وسط اتاق منفجر میشه و بچه ها توی بقایای نورونام راه میرن یا شایدم غرق میشن)=/