خب امروز صبح با یه حس خیلی بد بلند شدم،

دیروز با یه اکیپ جدید رفتم بیرون

از اینکه همش تحت فشار باشم متنفرم،در واقع اصلا علاقه ای به رفتن نداشتم،فقط واسه یه سری دلیلی مزخرف مجبور شدم

درحالی که شخصیت من این شکلی نیست

یه لحظه به خودم اومدم...

مثل یه بچه ی کوچیک که تو شلوغی یه شهر بزرگ گم شده...

شبه،همه جا تاریکه و فقط با نورای کوچیکی که از این طرف و اون طرف میاد یکم روشنی می بینه...

دقیقا همین شکلی بودم،میخواستم بشینم و گریه کنم،با صدای بلند

جوری که یکم از بغض توی گلوم کم بشه،اما....

همه چیز خیلی متفاوته،ولی میدونی یه جوریم،انگار یه کوله ی پر از سنگ رو دوشمه و مجبورم باهاش از یه سربالایی عبور کنم...

از آدما خسته ام،خیلی خیلی خسته...

از اینکه همه چیز دروغه متنفرم،

از اینکه انتظارات بی خود دارن،در حالی که من مجبور نیستم انتظارات اونارو برآورده کنم،

از اینکه تو این شرایط گیر افتادم

بدم میاااد.....

:////