خب... واقعا نمیدونم...

اونقدر چیز عجیبی بود که هنوزم مغزم نمیفهمه.بدبخت تو یه سیکل معیوب گیر افتاده و من نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم...

دیروز بعد یه بازه ی طولانی خواستم با مامانم برم بیرون،و خب راستش یه خورده شبیه یه جوجه کوچولیی شده بودم که دنبال مامانش راه میره

از اون دیوونه بازی های بی دلیل و حرف زدن های طولانی شروع شده بود...حس کردم که حتی برای یه بازه ی کوتاه حالم خوبه،واقعا یه حالی که میتونم خوب صداش کنم.

نمیدونم چه طوری شد که همه چیز جلو چشمم به سیاه ترین و زشت ترین وضع ممکن تبدیل شد....

نه..

میدونم.داشتیم همینجوری راه میرفتیمو منم از اینکه زمین چرا اوجوریه و این ابر چه جذابه و این چرت و پرتا میگفتم.

یهویی یه گاو بیشعور(واقعا دارم نهایت تلاشمو میکنم که اینجا حرف زشتی نزنم چون یه مرد میانسال...که خودتون هرجور خواستین این جای خالی رو پر کنین)از کنارمون رد شدو با یه صدای مرغی گفت شالتو درست کن...

من در این حد تو شوک بودم که تا 1مین نتونستم حرفشو هضم کنم که بخوام واکنشی نشون بدم...نمیدونم وافعا میتونین حالمو اون لحظه بفهمین یا نه...

میخواستم اون وسط بشینم و فقط جیغ بزنم.حس میکردم یه سنگ گذاشتن رو دنده هام و بهش فشار میارن و باز ازم میخوان که نفس بکشم...

راستش نتونستم اصلا در ادامه روز لذت که نه فقط زنده باشم.یادم نیست ادامه مسیر چی شد یا چیکار کردم(واقعا نمیدونم..)

شاید به نظر برسه چیز مهمی نبوده(میدونم الان خیلیا میگن خب این الان یعنی چی)ولی خواستم بگم و یادآوری کنم ما تو همچین محیطی داریم زندگی میکنیم.

با وجود اینکه سال های سال بودیم و یه جورایی باید عادت میکردیم(که کل این حرف مزخرفه)

فقط یه چیزی یادتون باشه،هیچوقت مثل من شوکه نشین (نمیخوام بهونه بیارم ولی وافعا نمیتونستم حرفشو بفهمم انگار داشت با یه زبون فضایی حرف میزد.تازه اولش متوجه نشدم که با من بود چون اصلا انتظار یا آمادگیشو نداشتم بله... آمادگی چون به نظرم همیشه تو مغزت باید یه چاقویی داشته باشی وقتی از خونه میری بیرون چون تو این شرایطیم .)و هرکی همچین بول شتا یی گفت رو بکوبید.

حالم داره بهم میخوره.