خب حالا که بلاخره اومدم خونه شرایط یکم عجیبه 

راستش وقتی تو راه برگشت بودم همون لحظه دلم شرایط قبلو میخواست..

و من اینجوری بودم که واقعا؟ بابا تو تمام مدت آرزو میکردی تموم شه و برگردی خونه.

الان وسط یه عالمه مسیر وایسادم و نمیدونم باید از کدوم طرف برم.هیچ کدوم رو نمیخوام.تلاش میکنم ولی هیچ نتیجه ای نداره.

زندگیم پر شده از وضعیت های ناخوشایند.

یه چیزایی تو مغزم مونده که نمیرهههههههه.

یکی از بچهه ها در مقایسه با خودش بهم گفت من خیلی بزرگترم و اون ظریف....

جدییی...

واقعا نمیدونم

تا اونجایی که میدونم همیشه فرد ضعیف تر من بود...

به خاطر وزنم و گودی زیر چشمم...

مشکلی با قد بلند یا هرچیزی ندارم اما اون مدل حرف زدن خیلی تو ذهنم مونده...

از طرفی یه چیزایی از خونواده مو دارم میفهمم که دوسشون ندارم.

خیلی سخته که حتی مامانمم منو نمیفهمه

بابایی که هیچوقت نبوده ولی سایه اش همیشه بوده البته واسه اتفاقات ناخوشایند...

شاید بعدا یه چیزایی رو براتون بگم از اون اوضاع و ...

خلاصه که من دارم به...میرم و همین.

پ.ن:در حال تلاشم که یکم کتاب بخونم .

پ.ن:مامانم کل خونه رو بهم ریخنه و کاری از دستم بر نمیاد.