برای نوشتن وضعیت الانم نمیدونم باید از کجا شروع کنم.اونقدر اتفاقات مزخرف و اذیت کننده برام افتاده که حس میکنم دارم میمیرم.

تو یکی از بدترین شرایطم.

فهمیدم که واقعا من یه آدم چند قطبی ام کارم از دو قطبی بودن گذشته.

بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم که واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

و بعضی مواقع منی که از آدما بیزارم دوس دارم باهاشون ارتباط بگیرم.

چیزی که میخوام بگم اینکه دارم دیوونه میشم.

هیچ انگیزه ای برای این زندگی کوفتی ندارم.

اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم.

خودمو تو لایه های زیادی از دروغ و پوسته های مختلف میبینم و راه حلی نیست.

چند روز پیش جواب چیزی که خیلی منتظرش بودم اومد.

رد شده بودم...

مغزم اون لحظه متلاشی شد.انگار تو یه حباب وسط آسمون معلق بودم و بعد یهو ترکید.

همین قدر ناگهانی و آزاردهنده.

نه میتونم خودمو تحمل کنم نه اطرافیانمو.

اینکه به یه مسائلی فکر میکنم که میدونم ناراحت میشم ولی باز ادامه میدم.

نمیتونم از این چرخه ی معکوس کوفتی بیام بیرون.

من خسته ام.

از همه چیز.

از همه آدما.

به اندازه ی صدها سال خستگی دارم.

به اندازه ی آدمی که  چندین بار از یه کوه بالارفته.

به اندازه ی نوزادی که ساعت ها به خاطر گرسنگی گریه کرده.

...