امممم

کتاب مغازه ی خودکشی

خب یه جورایی این کتاب اوایلش رو بهتر درک میکردم.

داستان درباره ی دنیایی حرف میزنه که آدما هر روز توش خودکشی میکنن.

خیلی زیاد...

اصل داستان درباره ی یه خونواده ای بود که یه مغازه به اسم مغازه ی خودکشی داشتن که توش وسایلی که خودکشی رو راحت تر میکرد یا به عبارتی باعث میشد موفقیت آمیز باشه میفروختن.

دوتا پسر و یه دختر داشتن.

پسر کوچیکه که خیلی اتفاقی به دنیا اومد زیادی خوشبین بود و هیچ تناسبی با بقیه نداشت و خب در ادامه تلاش میکرد که دنیا رو تغییر بده و اینجور چیزا.

من چون خودم یه جورایی داستان دارک و غمگین بیشتر دوس دارم اوایل این کتاب که راجع به اون دنیای تاریک و پر از غم حرف میزد رو بیشتر دوس داشتم.

از یه طرف اوایل کتاب چندتا جمله ی خیلی قشنگ داشت...

مـثـ سـتـارهـ هـایـ دنـبـالـهـ دار آدمـا از سـاخـتـمـونـا سـقـوطـ مـیـکـنـنـ

بـهـ عـلـتـ عـزاداریـ بـاز اسـتـ( روی سر در مغازه این جمله بود)

مـاهـ در آسـمـانـ پـدیـدار شـد و شـبـ را در خـود غـرقـ کـرد

راستش آلن(همون کوچیکترین پسر) رو نمیتونستم درک کنم.

مثل همه ی افراد توی کتاب که اونو نمیفهمیدن.

دوسش داشتم اما...

اون حجم از خوش بینی 

اون همه رنگای قشنگی که تو چشماش بود و دنیا رو با اونا میدید

اون حباب کوچولوی رویاهاش که با اون پرواز میکرد

اینا رو نمیتونستم درک کنم.

یا شاید

واسه منم مثل آدمای اون مغازه باورکردنی نبود.

و درنهایت همه چیز عجیبه

خیلی متفاوت

و پیش بینی نشده...