۳ مطلب با موضوع «سَِــَِرَِدَِرَِدَِاَِیَِ وَِحَِـَِشَِـَِتَِـنَِاَِڪَِــ» ثبت شده است

#17

خب راستش الان تو وضعیت عجیبیم

اینو فهمیدم که به هیچ جا تعلق ندارم.

خیلی حس بدیه

اینکه نمیدونم باید چیکار کنم.باید به چی فکر کنم اصلا نیازی هست که فکر کنم.

از آدما میترسم

همه ی زندگیم میترسیدم ازشون و به مرور داره بدتر میشه

نمیتونم اعتماد کنم

نمیتونم راحت باشم

نمیتونم خودم باشم... اصلا نمیدونم خود واقعیم کیه اونقدر که نقشای مختلفی تو زندگیم بازی کردم دیگه خسته شدم.

متنفرم

میترسم

درد دارم

خیلی درد دارم

خسته شدم از همه چیز.یعنی نمیشه منم بتونم یکم احساس زنده بودن داشته باشم.اصلا نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم.فقط دارم روزامو میشمرم که تموم شه.

سخته...

نمیدونم باید تو زندگیم چیکار کنم...

قلبم درد میکنه و نمیتونم به کسی بگم.میدونی زندگی آذما واسم عجیبه.چه طوری میشه هر روز از خواب بیدار شد و زنده موند.

زنده موندنم خیلی دردناک شده

همه چیز باهم قاطی شده.نمیدونم دقیقا باید کدوم گوری برم البته که حق انتخابیم ندارم.من تو این سن خیلی وقته آرامشو گم کردم.

خیلی وقته بدون نگرانی شاد نبودم.

من از آدما متنفرم

و

میترسم.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Saturday 14 Aban 01

    #15

    دارم با خودم فکر میکنم...

    تازه الان متوجه شدم که توی همه ی روابطم اونی که تلاش میکرد من بودم.

    راستش یه خورده دردناکه واسم...

    اینکه بفهمی همیشه تو هر شرایطی بازم تنها بودی بدون اینکه خودت متوجه باشی...

    یاد دوران راهنماییم که میوفتم ...

    بازم هیچی به جز یه گنداب نیست.

    قبل از اونم ... تعریفی نداره.

    هیچ کدوم از روابطی که با عنوان دوستی داشتم برام مفید نبوده.

    همیشه دارم درد میکشم.

    و این درد تمومی نداره.

    یادمه وقتی کلاس سوم بودم با یه دختری خیلی صمیمی شده بودم.

    فکر میکردم همون بهترین دوستی که تا ابد باهاته ...

    همونی که وقتی بزرگ شدین کنار همین هنوز رو پیدا کردم.

    بعد 

    چی شد

    حرفایی که به اون گفته بودم.چیزی که برام مهم بود رو از زبون فرد دیگه ای شنیدم.

    ههه...

    درد داره.

    اونم واسه همچین سنی...

    یا شاید من زود بزرگ شده بودم که واسم اهمیت داشت...

    نمیدونم

    از اینجور اتفاقا تو زندگیم زیاد بوده.یه جورایی اونقدر زیادن که تعدادشون از دستم در رفته.

    و الان..

    بهترین دوستم(حالم از این کلمه بهم میخوره) تبدیل به یه موجود ناشناخته شده.

    الان رابطمون این شکلیه که اون معتقده من عوض شدم و من هیچی...

    کاملا هیچی

    از اینکه نمیتونم احساساتمو کنترل کنم حالم بد میشه.از اینکه انقدر فکر میکنم متنفرم.از این که همه ی روابطم(واقعا همشون)سمی ان خسته ام.

    هرچه قدر طنابا ی روابطمو قطع میکنم تموم نمیشن.خودمم باورم نمیشه ولی هرجایی میرم همش به من گیر میدن.آدمایی که اصلا نمیدونم کدوم خرین.

    علاقه ی شدید این کسخلا به زندگیمو نمیفهمم.بابا ولم کنین.اه.نمیفهمین من برای اینکه با شماها ارتباط نداشته باشم خودمو تو یه غار زندونی کردم.

    سرتونو از زندگی من بکشین بیرون لعنتیا.

    ریدم تو خودتونو دنیاتون بابا.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 2 Shahrivar 01

    #11

    خب حالا که بلاخره اومدم خونه شرایط یکم عجیبه 

    راستش وقتی تو راه برگشت بودم همون لحظه دلم شرایط قبلو میخواست..

    و من اینجوری بودم که واقعا؟ بابا تو تمام مدت آرزو میکردی تموم شه و برگردی خونه.

    الان وسط یه عالمه مسیر وایسادم و نمیدونم باید از کدوم طرف برم.هیچ کدوم رو نمیخوام.تلاش میکنم ولی هیچ نتیجه ای نداره.

    زندگیم پر شده از وضعیت های ناخوشایند.

    یه چیزایی تو مغزم مونده که نمیرهههههههه.

    یکی از بچهه ها در مقایسه با خودش بهم گفت من خیلی بزرگترم و اون ظریف....

    جدییی...

    واقعا نمیدونم

    تا اونجایی که میدونم همیشه فرد ضعیف تر من بود...

    به خاطر وزنم و گودی زیر چشمم...

    مشکلی با قد بلند یا هرچیزی ندارم اما اون مدل حرف زدن خیلی تو ذهنم مونده...

    از طرفی یه چیزایی از خونواده مو دارم میفهمم که دوسشون ندارم.

    خیلی سخته که حتی مامانمم منو نمیفهمه

    بابایی که هیچوقت نبوده ولی سایه اش همیشه بوده البته واسه اتفاقات ناخوشایند...

    شاید بعدا یه چیزایی رو براتون بگم از اون اوضاع و ...

    خلاصه که من دارم به...میرم و همین.

    پ.ن:در حال تلاشم که یکم کتاب بخونم .

    پ.ن:مامانم کل خونه رو بهم ریخنه و کاری از دستم بر نمیاد.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 5 Mordad 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان