۸ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

#10

امروز فهمیدم که نیازی نیست خودمو عوض کنم

میخوام تلاش کنم که دیگه حتی به این موضوع فکر نکنم

چند روزی اوضاع خیلی بهم ریخت و دارم نهایت تلاشمو میکنم که اتفاقی نیفته،همش به این فکر میکردم که به خاطر منه،حتما مشکل از منه که اینجوری میشه...

متوجه شدم که هیچکس از اطرافیانم ذره ای علاقه یا حسی که بتونم اسمشو بذارم دوس داشتن حتی تا شعاع ده هزار کیلومتریم ندارن...

عجیب بود...

درسته هنوز کامل نتونستم باهاش کنار بیام و فکر کنم یه ۰مدتی قراره باهاش دس به یقه باشم 

اما میخوام و انجام میدم 

دیگه نمیتونم آدمی که تلاش میکنه اوضاعی که مزخرفه رو باوجود درد کشیدن خودش درست کنه باشم

میخوام همین چهره ی واقعی رو نشونشون بدم

اینکه بفهمن منم اون چیزی نیستم که بتونن به راحتی بشناسنش...

خواهرم میگه تو بعضی وقتا خیلی مظلوم میشی...

اینکه تلاش میکنی واسه آدمای اطرافت و خودت متوجه نیستی

اما این من نیستم،نمیخوام همچین تصویر گوهی از من وجود داشته باشه...

آدما باید بفهمن که همه چیز نمیتونه مطابق خواسته و تصوراته اونا باشه...

دیگه از تنهایی نمی ترسم

چیزی که مدت زمان زیادی تو مغزم باهاش درگیر بودم

اینکه دنیا اون جایی نیست که پر از پاستیل خرسیه و کلبه های شکلاتی داره(دلم شکلات میخواد آخه مغزم نمیتونه...)

فعلا آنیووو 

پ.ن:گفتم پاستیل خرسی یاد این افتادم،امروز بچه ها رفته بودن یه مغازه ای که چندتا وسیله آرایشی بگیرن،میگفتن یه مرده اونجا بوده بوی پاستیل خرسی داشته...

عجب....

پ.ن:جدیدا حس میکنم از فکر زیاد مغزم وسط اتاق منفجر میشه و بچه ها توی بقایای نورونام راه میرن یا شایدم غرق میشن)=/

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Mn Rn
    • Friday 17 Tir 01

    #9

    حالم خوب نیست 

    جمله ای که دوس دارم امروز به یکی بگم...

    یه نفر ازم بپرسه که حالم چه طوره؟

    چه مرگمه؟

    چرا دارم از درون درد میکشم.

    با دیدن هرچیزی حالم بد میشه،ولی بازم دارم ادامه میدم.

    میشه از اینجا فرار کنم؟

    با تموم وجودم حس میکنم که به اینجا تعلق ندارم 

    ذهن من،روحم

    تمام وجودم 

    فقط میخواد همه چیزو رها کنه و بره 

    چرا هیچ راهی نیست.

    من چرا باید محکوم به این شرایط باشم

    واقعا حس میکنیم نه میدونم ... هیچکس تو این دنیا وجود نداره که ذره ای من واقعی رو دوس داشته باشه.

    منی که واقعا خودممم 

    نه اون تصویری که بقیه میبینن 

    همین آدم

    همین تصویر

    فقط همین...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Tuesday 14 Tir 01

    #8

    دارم تلاش میکنم که مغزم از اتفاقات اخیر منفجر نشه و امتحانات مزخرفمو تموم کنم...

    بله من همچنان در حال امتحان دادنم...

    یکی از دوستام بعد حدود یه سال بهم پیام داده...(کنکور داده)

    و خب لحظه ی اول نمیدونستم باید چیکار کنم،اینکه...

    جوابشو بدم

    چیزی نگم

    اصلا چه جوری باید باهاش حرف بزنم...

    ولی از اونجایی که من یه آدم عجیب غریبم،باهاش حرف زدم،و خب اونقدرام بد پیش نرفت...

    با در نظر گرفتن اینکه اخیرا روابطم از همه طرف به... میرن.

    اما یه چیزی که میخوام بگم اینکه...

    فکر میکنم باید هر به چوخ رفتنی رو که حس میکنین لازمه انجام بدین...

    اما همیشه به آخرش و اینکه چه مشکلاتی میتونه براتون داشته باشه هم فکر کنین و ببینین که ارزشو داره یا نه...

    راستش من خودم خسته شدم از اینهمه محدودیت و مشکلاتی که پیش میاد،اینکه یه چیزایی تو خانواده ام...

    تو فکر مامانم و بابام وجود داره که اصلا قابل باور نیست...

    ولی بله...

    ما خونواده ایرانی داریم و با توجه به اونا و حتی اگه بخوای جامعه ی کوفتی رو در نظر نگیری..

    خیلی چیزا برای ما قفله...

    اما به نظرم حتی شده یواش یواش،ولی به ... رفتنتونو خودتون انتخاب کنید...

    بزارید یکم حس اینکه اگه خودم یه غلطی کردم ادامه اش به خاطر خودمه رو حس کنین...

    به اندازه ی کافی به خاطر وجود داشتن جواب پس دادیم،کارایی که گفته ی دیگران بودنو انجام دادیم 

    یکمم خودمون باشیم 

    پ.ن:الان نرین خودتونو محو کنید نه...حرف من اینکه یکم از لاک دنیای دیگران بیاین بیرون و خودتون باشین حتی اگه یادتون رفته خودتون بودن چه جوریه..!

    پ.ن دوم😁:میدونم زیاد از ... استفاده میکنم ولی عادتمه

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Monday 13 Tir 01

    #7

    امروز دومین روز یه که برگشتم خوابگاه...

    حالم خیلی بده ولی مجبورم نشون ندم،خیلی اوضاع و شرایط سختیه...

    به خاطر یه موضوع مزخرف درگیر شدم..

    تا حالا انقدر از گفتن یه حرف پشیمون نشده بودم،کاش میشد برگردم عقب و اون قسمت از زندگیم رو پاک کنم..

    چیزی که میخوام بهتون بگم اینکه هیچوقت،تو مسائل دیگران حتی به عنوان یه دوست وارد نشید.چون آخرش شمایید که زیر مشکلات له میشین و همه چیز یه جورایی می افته گردن شما...

    داشتم با خواهرم حرف میزدم،اونم گفت که اشتباه کردی که وارد بحث دوستای نزدیک شدی، یه جورایی فحشم داد که چرا خودمو وارد همچین شرایطی کردم که باعث شده آخرش همه چیز این شکلی بشه...

    مردم از اینکه شما چیزی رو بگین خوششون نمیاد حتی اگه خودشون همون کلمات و حرفا و دوباره و چند باره استفاده کنن.

    راستش نمیدونم اصلا...

    کاش میتونستم حال خودمو خوب کنم.ولی توانشو ندارم،مغزم داره به گوه کشیده میشه...

    زندگی سخت تر از اونیه که قرار بود باشه...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Saturday 11 Tir 01

    #6

    خب... واقعا نمیدونم...

    اونقدر چیز عجیبی بود که هنوزم مغزم نمیفهمه.بدبخت تو یه سیکل معیوب گیر افتاده و من نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم...

    دیروز بعد یه بازه ی طولانی خواستم با مامانم برم بیرون،و خب راستش یه خورده شبیه یه جوجه کوچولیی شده بودم که دنبال مامانش راه میره

    از اون دیوونه بازی های بی دلیل و حرف زدن های طولانی شروع شده بود...حس کردم که حتی برای یه بازه ی کوتاه حالم خوبه،واقعا یه حالی که میتونم خوب صداش کنم.

    نمیدونم چه طوری شد که همه چیز جلو چشمم به سیاه ترین و زشت ترین وضع ممکن تبدیل شد....

    نه..

    میدونم.داشتیم همینجوری راه میرفتیمو منم از اینکه زمین چرا اوجوریه و این ابر چه جذابه و این چرت و پرتا میگفتم.

    یهویی یه گاو بیشعور(واقعا دارم نهایت تلاشمو میکنم که اینجا حرف زشتی نزنم چون یه مرد میانسال...که خودتون هرجور خواستین این جای خالی رو پر کنین)از کنارمون رد شدو با یه صدای مرغی گفت شالتو درست کن...

    من در این حد تو شوک بودم که تا 1مین نتونستم حرفشو هضم کنم که بخوام واکنشی نشون بدم...نمیدونم وافعا میتونین حالمو اون لحظه بفهمین یا نه...

    میخواستم اون وسط بشینم و فقط جیغ بزنم.حس میکردم یه سنگ گذاشتن رو دنده هام و بهش فشار میارن و باز ازم میخوان که نفس بکشم...

    راستش نتونستم اصلا در ادامه روز لذت که نه فقط زنده باشم.یادم نیست ادامه مسیر چی شد یا چیکار کردم(واقعا نمیدونم..)

    شاید به نظر برسه چیز مهمی نبوده(میدونم الان خیلیا میگن خب این الان یعنی چی)ولی خواستم بگم و یادآوری کنم ما تو همچین محیطی داریم زندگی میکنیم.

    با وجود اینکه سال های سال بودیم و یه جورایی باید عادت میکردیم(که کل این حرف مزخرفه)

    فقط یه چیزی یادتون باشه،هیچوقت مثل من شوکه نشین (نمیخوام بهونه بیارم ولی وافعا نمیتونستم حرفشو بفهمم انگار داشت با یه زبون فضایی حرف میزد.تازه اولش متوجه نشدم که با من بود چون اصلا انتظار یا آمادگیشو نداشتم بله... آمادگی چون به نظرم همیشه تو مغزت باید یه چاقویی داشته باشی وقتی از خونه میری بیرون چون تو این شرایطیم .)و هرکی همچین بول شتا یی گفت رو بکوبید.

    حالم داره بهم میخوره.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Tuesday 7 Tir 01

    #5

    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    دریافت
     My favorite song 

    Song:Angel,baby

    __________

    Lost inside my mind

    این آهنگو خیلی دوس دارم،یه آرامش و حس قشنگی داره•_•
     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Sunday 5 Tir 01

    #4

    امروز میخوام راجع به یه موضوعی که هممون باهاش مواجه ایم حرف بزنم...

    کنکور...

    خب راستش یه جورایی برای من حس عجیبی داره،نمیتونم بگم خوشحالم یا ناراحت اما یه حس رهایی کوچیکی تو وجودم هست که دیگه امسال لازم نیست درگیر تاریخ کنکور،زمان اعلام نتایج و ... باشم.

    اما امسال خیلی از دوستام تو این مرحله از زندگیشون باهاش مواجه ان،راستش خیلی تلاش کردم تو طول این یه سال با خیلیاشون ارتباطمو حفظ کنم،اما یه جورایی خسته شدم...

    بعد یه مدت حس کردم که من فقط دارم تو روابطم تلاش میکنم،و هیچ امید یا حتی یه کوچولو نمیدونم یه کاری که حس کنم فقط من نیستم،نبود...

    امروز میخوام بگم اگه کنکور دارین یا یه جورایی تو این مسیرین،میدونم سخته درس بخونی،با فشارهای روحی زیاد کنار بیای،خونواده،اطرافیان و همه چیز اما هیچ‌وقت یادتون نره تو این دوران آدمایی که براتون مهم ان رو فراموش نکنین،حتی شده یه پیام کوچیک،روابط چندین سالتون رو به خاطر یه سال رها نکنین...

    چون اتفاقاتی که میفته قابل جبران نیست،نمیتونین روابطتون رو متوقف کنید و بعد از یه مدت انتظار داشته باشین به همون روال ادامه داشته باشه...

    از طرف دیگه بدونین این مسیر رو همه ی ماها طی میکنیم،چون بخشی از زندگیمونه،بهش مثل یه بازه از زندگیتون نگاه کنید که برای ادامه اش به رد شدن از این پل نیازه...

    فقط چیزی که همیشه یادتون باشه اینکه،زیاد فکر نکنین،سخته میدونم،خیلی ام سخته.من خودم یکی از آدمایی بودم که زیاد فکر میکردم،اینکه چی میشع،خب که چی،چه طور یا اصلا چرا؟

    فقط تلاش کنید و خودتون رو دوس داشته باشین...🐨

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Sunday 5 Tir 01

    #3

    به نظرم انتخاب کردن سخت نیست...

    این موضوع سخته که اطرافیانت چه حسی بهت میدن،تو انتخاب میکنی اما اگه همه بر علیه ات باشن چی؟!!

    چی میشه!

    اصلا میتونی کاری کنی...

    هیچکی بهت فرصت اینکه خودت باشی رو نمیده،تو یه وضعیت معکوس گیر افتادی که هیچ راه حلی براش نیست...

    من میخوام خودم باشم،اما یه پرنده ی  بدون بال تنهایی نمیتونه پرواز کنه..

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Saturday 4 Tir 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان