۳ مطلب با موضوع «دَِرَِدَِسَِــَِرَِهَِاَِیَِ مَِــَِزَِخَِرَِفَِ» ثبت شده است

#12

برای نوشتن وضعیت الانم نمیدونم باید از کجا شروع کنم.اونقدر اتفاقات مزخرف و اذیت کننده برام افتاده که حس میکنم دارم میمیرم.

تو یکی از بدترین شرایطم.

فهمیدم که واقعا من یه آدم چند قطبی ام کارم از دو قطبی بودن گذشته.

بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم که واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

و بعضی مواقع منی که از آدما بیزارم دوس دارم باهاشون ارتباط بگیرم.

چیزی که میخوام بگم اینکه دارم دیوونه میشم.

هیچ انگیزه ای برای این زندگی کوفتی ندارم.

اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم.

خودمو تو لایه های زیادی از دروغ و پوسته های مختلف میبینم و راه حلی نیست.

چند روز پیش جواب چیزی که خیلی منتظرش بودم اومد.

رد شده بودم...

مغزم اون لحظه متلاشی شد.انگار تو یه حباب وسط آسمون معلق بودم و بعد یهو ترکید.

همین قدر ناگهانی و آزاردهنده.

نه میتونم خودمو تحمل کنم نه اطرافیانمو.

اینکه به یه مسائلی فکر میکنم که میدونم ناراحت میشم ولی باز ادامه میدم.

نمیتونم از این چرخه ی معکوس کوفتی بیام بیرون.

من خسته ام.

از همه چیز.

از همه آدما.

به اندازه ی صدها سال خستگی دارم.

به اندازه ی آدمی که  چندین بار از یه کوه بالارفته.

به اندازه ی نوزادی که ساعت ها به خاطر گرسنگی گریه کرده.

...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Friday 28 Mordad 01

    #7

    امروز دومین روز یه که برگشتم خوابگاه...

    حالم خیلی بده ولی مجبورم نشون ندم،خیلی اوضاع و شرایط سختیه...

    به خاطر یه موضوع مزخرف درگیر شدم..

    تا حالا انقدر از گفتن یه حرف پشیمون نشده بودم،کاش میشد برگردم عقب و اون قسمت از زندگیم رو پاک کنم..

    چیزی که میخوام بهتون بگم اینکه هیچوقت،تو مسائل دیگران حتی به عنوان یه دوست وارد نشید.چون آخرش شمایید که زیر مشکلات له میشین و همه چیز یه جورایی می افته گردن شما...

    داشتم با خواهرم حرف میزدم،اونم گفت که اشتباه کردی که وارد بحث دوستای نزدیک شدی، یه جورایی فحشم داد که چرا خودمو وارد همچین شرایطی کردم که باعث شده آخرش همه چیز این شکلی بشه...

    مردم از اینکه شما چیزی رو بگین خوششون نمیاد حتی اگه خودشون همون کلمات و حرفا و دوباره و چند باره استفاده کنن.

    راستش نمیدونم اصلا...

    کاش میتونستم حال خودمو خوب کنم.ولی توانشو ندارم،مغزم داره به گوه کشیده میشه...

    زندگی سخت تر از اونیه که قرار بود باشه...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Saturday 11 Tir 01

    #6

    خب... واقعا نمیدونم...

    اونقدر چیز عجیبی بود که هنوزم مغزم نمیفهمه.بدبخت تو یه سیکل معیوب گیر افتاده و من نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم...

    دیروز بعد یه بازه ی طولانی خواستم با مامانم برم بیرون،و خب راستش یه خورده شبیه یه جوجه کوچولیی شده بودم که دنبال مامانش راه میره

    از اون دیوونه بازی های بی دلیل و حرف زدن های طولانی شروع شده بود...حس کردم که حتی برای یه بازه ی کوتاه حالم خوبه،واقعا یه حالی که میتونم خوب صداش کنم.

    نمیدونم چه طوری شد که همه چیز جلو چشمم به سیاه ترین و زشت ترین وضع ممکن تبدیل شد....

    نه..

    میدونم.داشتیم همینجوری راه میرفتیمو منم از اینکه زمین چرا اوجوریه و این ابر چه جذابه و این چرت و پرتا میگفتم.

    یهویی یه گاو بیشعور(واقعا دارم نهایت تلاشمو میکنم که اینجا حرف زشتی نزنم چون یه مرد میانسال...که خودتون هرجور خواستین این جای خالی رو پر کنین)از کنارمون رد شدو با یه صدای مرغی گفت شالتو درست کن...

    من در این حد تو شوک بودم که تا 1مین نتونستم حرفشو هضم کنم که بخوام واکنشی نشون بدم...نمیدونم وافعا میتونین حالمو اون لحظه بفهمین یا نه...

    میخواستم اون وسط بشینم و فقط جیغ بزنم.حس میکردم یه سنگ گذاشتن رو دنده هام و بهش فشار میارن و باز ازم میخوان که نفس بکشم...

    راستش نتونستم اصلا در ادامه روز لذت که نه فقط زنده باشم.یادم نیست ادامه مسیر چی شد یا چیکار کردم(واقعا نمیدونم..)

    شاید به نظر برسه چیز مهمی نبوده(میدونم الان خیلیا میگن خب این الان یعنی چی)ولی خواستم بگم و یادآوری کنم ما تو همچین محیطی داریم زندگی میکنیم.

    با وجود اینکه سال های سال بودیم و یه جورایی باید عادت میکردیم(که کل این حرف مزخرفه)

    فقط یه چیزی یادتون باشه،هیچوقت مثل من شوکه نشین (نمیخوام بهونه بیارم ولی وافعا نمیتونستم حرفشو بفهمم انگار داشت با یه زبون فضایی حرف میزد.تازه اولش متوجه نشدم که با من بود چون اصلا انتظار یا آمادگیشو نداشتم بله... آمادگی چون به نظرم همیشه تو مغزت باید یه چاقویی داشته باشی وقتی از خونه میری بیرون چون تو این شرایطیم .)و هرکی همچین بول شتا یی گفت رو بکوبید.

    حالم داره بهم میخوره.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Tuesday 7 Tir 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان