خب راستش الان تو وضعیت عجیبیم

اینو فهمیدم که به هیچ جا تعلق ندارم.

خیلی حس بدیه

اینکه نمیدونم باید چیکار کنم.باید به چی فکر کنم اصلا نیازی هست که فکر کنم.

از آدما میترسم

همه ی زندگیم میترسیدم ازشون و به مرور داره بدتر میشه

نمیتونم اعتماد کنم

نمیتونم راحت باشم

نمیتونم خودم باشم... اصلا نمیدونم خود واقعیم کیه اونقدر که نقشای مختلفی تو زندگیم بازی کردم دیگه خسته شدم.

متنفرم

میترسم

درد دارم

خیلی درد دارم

خسته شدم از همه چیز.یعنی نمیشه منم بتونم یکم احساس زنده بودن داشته باشم.اصلا نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم.فقط دارم روزامو میشمرم که تموم شه.

سخته...

نمیدونم باید تو زندگیم چیکار کنم...

قلبم درد میکنه و نمیتونم به کسی بگم.میدونی زندگی آذما واسم عجیبه.چه طوری میشه هر روز از خواب بیدار شد و زنده موند.

زنده موندنم خیلی دردناک شده

همه چیز باهم قاطی شده.نمیدونم دقیقا باید کدوم گوری برم البته که حق انتخابیم ندارم.من تو این سن خیلی وقته آرامشو گم کردم.

خیلی وقته بدون نگرانی شاد نبودم.

من از آدما متنفرم

و

میترسم.