۳ مطلب با موضوع «اَِدَِاَِمَِــَِهَِ یَِ زَِنَِدَِگَِــیَِ...» ثبت شده است

#18

خب جدیدا یه خبر خیلی بدی بهم رسیده...

انقدر حالم بدشده که دقیقا نمیدونم باید چیکارکنم.

یه جورایی مطمئن شدم که من گیر افتادم و هیچ راه حلی نیست اما هنوزم به هر چیزی دست میندازم که خودمو از این مرداب بکشم بیرون.

حالم از همه چیز به هم میخوره.

حال روحیم اصلا خوب نیست.

جسمم داره زیر این همه مشکل له میشه.

از طرفه دیگه ایم وضعیت مردمم باعث میشه روحم متلاشی بشه.

اینکه نمیتونم هیچ کاری بکنم.

اینکه شرایط انقدر آزاردهنده اس.

اینکه ...

نمیدونم یعنی میشه که بشه.

البته باید بشه.

بعضی روزا واقعا هیچ انرژی برای بلند شدن از تختم ندارم.

نمیدونم چه طور هنوز سرپام و نشکستم.

و اینکه نمیخوام فقط زنده باشم دوس دارم حس آزادی،رهایی و شادبودنو تجربه کنم.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Monday 30 Aban 01

    #12

    برای نوشتن وضعیت الانم نمیدونم باید از کجا شروع کنم.اونقدر اتفاقات مزخرف و اذیت کننده برام افتاده که حس میکنم دارم میمیرم.

    تو یکی از بدترین شرایطم.

    فهمیدم که واقعا من یه آدم چند قطبی ام کارم از دو قطبی بودن گذشته.

    بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم که واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

    و بعضی مواقع منی که از آدما بیزارم دوس دارم باهاشون ارتباط بگیرم.

    چیزی که میخوام بگم اینکه دارم دیوونه میشم.

    هیچ انگیزه ای برای این زندگی کوفتی ندارم.

    اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم.

    خودمو تو لایه های زیادی از دروغ و پوسته های مختلف میبینم و راه حلی نیست.

    چند روز پیش جواب چیزی که خیلی منتظرش بودم اومد.

    رد شده بودم...

    مغزم اون لحظه متلاشی شد.انگار تو یه حباب وسط آسمون معلق بودم و بعد یهو ترکید.

    همین قدر ناگهانی و آزاردهنده.

    نه میتونم خودمو تحمل کنم نه اطرافیانمو.

    اینکه به یه مسائلی فکر میکنم که میدونم ناراحت میشم ولی باز ادامه میدم.

    نمیتونم از این چرخه ی معکوس کوفتی بیام بیرون.

    من خسته ام.

    از همه چیز.

    از همه آدما.

    به اندازه ی صدها سال خستگی دارم.

    به اندازه ی آدمی که  چندین بار از یه کوه بالارفته.

    به اندازه ی نوزادی که ساعت ها به خاطر گرسنگی گریه کرده.

    ...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Friday 28 Mordad 01

    #2

    خب امروز صبح با یه حس خیلی بد بلند شدم،

    دیروز با یه اکیپ جدید رفتم بیرون

    از اینکه همش تحت فشار باشم متنفرم،در واقع اصلا علاقه ای به رفتن نداشتم،فقط واسه یه سری دلیلی مزخرف مجبور شدم

    درحالی که شخصیت من این شکلی نیست

    یه لحظه به خودم اومدم...

    مثل یه بچه ی کوچیک که تو شلوغی یه شهر بزرگ گم شده...

    شبه،همه جا تاریکه و فقط با نورای کوچیکی که از این طرف و اون طرف میاد یکم روشنی می بینه...

    دقیقا همین شکلی بودم،میخواستم بشینم و گریه کنم،با صدای بلند

    جوری که یکم از بغض توی گلوم کم بشه،اما....

    همه چیز خیلی متفاوته،ولی میدونی یه جوریم،انگار یه کوله ی پر از سنگ رو دوشمه و مجبورم باهاش از یه سربالایی عبور کنم...

    از آدما خسته ام،خیلی خیلی خسته...

    از اینکه همه چیز دروغه متنفرم،

    از اینکه انتظارات بی خود دارن،در حالی که من مجبور نیستم انتظارات اونارو برآورده کنم،

    از اینکه تو این شرایط گیر افتادم

    بدم میاااد.....

    :////

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Mn Rn
    • Thursday 12 Khordad 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان