۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

#14

امممم

کتاب مغازه ی خودکشی

خب یه جورایی این کتاب اوایلش رو بهتر درک میکردم.

داستان درباره ی دنیایی حرف میزنه که آدما هر روز توش خودکشی میکنن.

خیلی زیاد...

اصل داستان درباره ی یه خونواده ای بود که یه مغازه به اسم مغازه ی خودکشی داشتن که توش وسایلی که خودکشی رو راحت تر میکرد یا به عبارتی باعث میشد موفقیت آمیز باشه میفروختن.

دوتا پسر و یه دختر داشتن.

پسر کوچیکه که خیلی اتفاقی به دنیا اومد زیادی خوشبین بود و هیچ تناسبی با بقیه نداشت و خب در ادامه تلاش میکرد که دنیا رو تغییر بده و اینجور چیزا.

من چون خودم یه جورایی داستان دارک و غمگین بیشتر دوس دارم اوایل این کتاب که راجع به اون دنیای تاریک و پر از غم حرف میزد رو بیشتر دوس داشتم.

از یه طرف اوایل کتاب چندتا جمله ی خیلی قشنگ داشت...

مـثـ سـتـارهـ هـایـ دنـبـالـهـ دار آدمـا از سـاخـتـمـونـا سـقـوطـ مـیـکـنـنـ

بـهـ عـلـتـ عـزاداریـ بـاز اسـتـ( روی سر در مغازه این جمله بود)

مـاهـ در آسـمـانـ پـدیـدار شـد و شـبـ را در خـود غـرقـ کـرد

راستش آلن(همون کوچیکترین پسر) رو نمیتونستم درک کنم.

مثل همه ی افراد توی کتاب که اونو نمیفهمیدن.

دوسش داشتم اما...

اون حجم از خوش بینی 

اون همه رنگای قشنگی که تو چشماش بود و دنیا رو با اونا میدید

اون حباب کوچولوی رویاهاش که با اون پرواز میکرد

اینا رو نمیتونستم درک کنم.

یا شاید

واسه منم مثل آدمای اون مغازه باورکردنی نبود.

و درنهایت همه چیز عجیبه

خیلی متفاوت

و پیش بینی نشده...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Mn Rn
    • Monday 31 Mordad 01

    #13

    خب تو فکر اینم که یه چالش برای خودم داشته باشم...

    شاید باعث شد بتونم حداقل دنیای سیاه و سفیدم یه رنگ دیگه هم داشته باشه.

    شمام اگه دوس دارین میتونین با من پیش برین و تو نظرات به منم یه چیزایی معرفی کنین.

    اممم

    میخوام تعداد کتابایی که میخونمو زیاد کنم و اینکه راجبشون اینجا هم یکم حرف بزنم ...

    پس هر کتابی رو که خوندم هر تغییری که رو روحم داشت یا جذابیتاشو تعریف میکنم.

    همین.

    پ.ن:اگرچه اوضاعم هنوز زیاد جالب نیست اما تصمیم گرفتم یواش یواش از زیر اون همه خاک خودمو بکشم بیرون.

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Mn Rn
    • Sunday 30 Mordad 01

    #12

    برای نوشتن وضعیت الانم نمیدونم باید از کجا شروع کنم.اونقدر اتفاقات مزخرف و اذیت کننده برام افتاده که حس میکنم دارم میمیرم.

    تو یکی از بدترین شرایطم.

    فهمیدم که واقعا من یه آدم چند قطبی ام کارم از دو قطبی بودن گذشته.

    بعضی وقتا اونقدر عصبی میشم که واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

    و بعضی مواقع منی که از آدما بیزارم دوس دارم باهاشون ارتباط بگیرم.

    چیزی که میخوام بگم اینکه دارم دیوونه میشم.

    هیچ انگیزه ای برای این زندگی کوفتی ندارم.

    اصلا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم.

    خودمو تو لایه های زیادی از دروغ و پوسته های مختلف میبینم و راه حلی نیست.

    چند روز پیش جواب چیزی که خیلی منتظرش بودم اومد.

    رد شده بودم...

    مغزم اون لحظه متلاشی شد.انگار تو یه حباب وسط آسمون معلق بودم و بعد یهو ترکید.

    همین قدر ناگهانی و آزاردهنده.

    نه میتونم خودمو تحمل کنم نه اطرافیانمو.

    اینکه به یه مسائلی فکر میکنم که میدونم ناراحت میشم ولی باز ادامه میدم.

    نمیتونم از این چرخه ی معکوس کوفتی بیام بیرون.

    من خسته ام.

    از همه چیز.

    از همه آدما.

    به اندازه ی صدها سال خستگی دارم.

    به اندازه ی آدمی که  چندین بار از یه کوه بالارفته.

    به اندازه ی نوزادی که ساعت ها به خاطر گرسنگی گریه کرده.

    ...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Friday 28 Mordad 01

    #11

    خب حالا که بلاخره اومدم خونه شرایط یکم عجیبه 

    راستش وقتی تو راه برگشت بودم همون لحظه دلم شرایط قبلو میخواست..

    و من اینجوری بودم که واقعا؟ بابا تو تمام مدت آرزو میکردی تموم شه و برگردی خونه.

    الان وسط یه عالمه مسیر وایسادم و نمیدونم باید از کدوم طرف برم.هیچ کدوم رو نمیخوام.تلاش میکنم ولی هیچ نتیجه ای نداره.

    زندگیم پر شده از وضعیت های ناخوشایند.

    یه چیزایی تو مغزم مونده که نمیرهههههههه.

    یکی از بچهه ها در مقایسه با خودش بهم گفت من خیلی بزرگترم و اون ظریف....

    جدییی...

    واقعا نمیدونم

    تا اونجایی که میدونم همیشه فرد ضعیف تر من بود...

    به خاطر وزنم و گودی زیر چشمم...

    مشکلی با قد بلند یا هرچیزی ندارم اما اون مدل حرف زدن خیلی تو ذهنم مونده...

    از طرفی یه چیزایی از خونواده مو دارم میفهمم که دوسشون ندارم.

    خیلی سخته که حتی مامانمم منو نمیفهمه

    بابایی که هیچوقت نبوده ولی سایه اش همیشه بوده البته واسه اتفاقات ناخوشایند...

    شاید بعدا یه چیزایی رو براتون بگم از اون اوضاع و ...

    خلاصه که من دارم به...میرم و همین.

    پ.ن:در حال تلاشم که یکم کتاب بخونم .

    پ.ن:مامانم کل خونه رو بهم ریخنه و کاری از دستم بر نمیاد.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Mn Rn
    • Wednesday 5 Mordad 01
    ◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
    فقط احساسات یهویی که توی مغزم منفجر میشن:/
    Hate everything
    ╭🦋•ᴛᴏᴅᴀʏ ɪ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛᴏ ʙᴇ ᎻᎪᏢᏢY•╮
    🌩•𖤝انتخابِ امروزِ من خوشحال بودن
    𝐵𝑢𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑝𝑎𝑖𝑛 𝑖𝑠 𝑚𝑦 𝑝𝑎𝑖𝑛
    𝑊𝒉𝑒𝑛 𝐼 𝑟𝑒𝑎𝑙𝑖𝑠𝑒𝑑 𝑡𝒉𝑎𝑡, 𝐼 𝑣𝑜𝑤𝑒𝑑 𝑡𝑜 𝑚𝑦𝑠𝑒𝑙𝑓
    𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑡𝒉𝑒 𝑤𝑖𝑛𝑔𝑠 𝑜𝑓 𝐼𝑐𝑎𝑟𝑢𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒
    𝑁𝑜𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑠𝑢𝑛 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑜𝑤𝑎𝑟𝑑𝑠 𝑦𝑜𝑢
    𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑓𝑙𝑦 🤍
    ____________
    ○━─ᴵ'ᴹ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᴾᴬᴵᴺ •͜• ──⇆
    수없이 헤매도 난 나의 길을 믿어볼래

    No matter how much I wander, I want to believe in my path

    هر چقدر هم سرگردان بشم، باز هم میخوام به راه خودم ایمان داشته باشم
    *******
    How much of the world must we pass through to arrive at ourselves?

    چقدر باید این دنیا رو طِی کنیم تا به خودمون برسیم؟
    ^_^
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    We are all alone
    In ways no one understands

    همه‌ی ما تنهاییم، طوری که هیچکس متوجهش نمیشه
    J.M
    آخرین مطالب
    نویسندگان