دارم با خودم فکر میکنم...

تازه الان متوجه شدم که توی همه ی روابطم اونی که تلاش میکرد من بودم.

راستش یه خورده دردناکه واسم...

اینکه بفهمی همیشه تو هر شرایطی بازم تنها بودی بدون اینکه خودت متوجه باشی...

یاد دوران راهنماییم که میوفتم ...

بازم هیچی به جز یه گنداب نیست.

قبل از اونم ... تعریفی نداره.

هیچ کدوم از روابطی که با عنوان دوستی داشتم برام مفید نبوده.

همیشه دارم درد میکشم.

و این درد تمومی نداره.

یادمه وقتی کلاس سوم بودم با یه دختری خیلی صمیمی شده بودم.

فکر میکردم همون بهترین دوستی که تا ابد باهاته ...

همونی که وقتی بزرگ شدین کنار همین هنوز رو پیدا کردم.

بعد 

چی شد

حرفایی که به اون گفته بودم.چیزی که برام مهم بود رو از زبون فرد دیگه ای شنیدم.

ههه...

درد داره.

اونم واسه همچین سنی...

یا شاید من زود بزرگ شده بودم که واسم اهمیت داشت...

نمیدونم

از اینجور اتفاقا تو زندگیم زیاد بوده.یه جورایی اونقدر زیادن که تعدادشون از دستم در رفته.

و الان..

بهترین دوستم(حالم از این کلمه بهم میخوره) تبدیل به یه موجود ناشناخته شده.

الان رابطمون این شکلیه که اون معتقده من عوض شدم و من هیچی...

کاملا هیچی

از اینکه نمیتونم احساساتمو کنترل کنم حالم بد میشه.از اینکه انقدر فکر میکنم متنفرم.از این که همه ی روابطم(واقعا همشون)سمی ان خسته ام.

هرچه قدر طنابا ی روابطمو قطع میکنم تموم نمیشن.خودمم باورم نمیشه ولی هرجایی میرم همش به من گیر میدن.آدمایی که اصلا نمیدونم کدوم خرین.

علاقه ی شدید این کسخلا به زندگیمو نمیفهمم.بابا ولم کنین.اه.نمیفهمین من برای اینکه با شماها ارتباط نداشته باشم خودمو تو یه غار زندونی کردم.

سرتونو از زندگی من بکشین بیرون لعنتیا.

ریدم تو خودتونو دنیاتون بابا.